طوفان حشره و نغمه معمای سی‌سادا

طوفان حشره و نغمه معمای سی‌سادا

خیلی از مردم درمورد پروژه‌ سی‌سادا (Cicada) از من سوال می‌کنند.

در چه وضعیتی قرار دارد؟ من چگونه می‌توام به پروژه کمک کنم؟ نسخه‌ی آلفای آن در چه وضعیتی است؟‌ آیا شما پشت سی‌سادا ۳۳۱۰ هستید؟ آیا به تیم بازاریابی نیاز دارید؟‌ برنامه نویس چطور؟

من هم این اواخر این سوالات را زیاد از خودم می‌پرسم، بیشتر می‌خواهم بدانم که در چه وضعیتی قرار دارد، کجا بوده و به کجا خواهد رفت. بعد از کلی بررسی برای اینکه درمورد آن پروژه چه کنم به یک پاسخ روشن رسیدم.

اما قبل از اینکه به شما بگویم که این پروژه به کدام سو می‌رود،‌ می‌خواهم داستان اینکه از کجا آمده را برای‌تان تعریف کنم.

پیدایش

بعضی‌ها فکر می‌کنند من پروژه سی سادا را راه انداختم تا بتوانم برای کتابم مشتری پیدا کنم، کتاب جنگ یاسمن‌ها (The Jasmine Wars). اعتراف می‌کنم که به این خاطر بود که پروژه را شروع کردم، اما شاید فقط برای هفته اول و بعد خیلی زود کاملا به یک چیز دیگر تغییر کرد.

طوفان حشره و نغمه معمای سی‌سادا

اولش فکر می‌کردم که یک وب‌سایت سرهم کنم درمورد تکنولوژی‌های آینده از آن داستان، یک کمپین رازآلود تبلیغاتی راه می‌اندازم و برای کتابم مشتری جور می‌شد.

اما معلوم شد که مشتری زیادی هم پیدا نمی‌شود.

فروش کتاب سخت‌تر از آن است که با یک کمپین بازاریابی مسخره رونق بگیرد. باید صبور بود و وقت گذاشت تا بشود برای پول درآوردن کتاب نوشت. به هیچ عنوان نمی‌شود یک شبه ره صد ساله رفت.

نقطه‌ی عطف من برای رسیدن از یک حقه‌ی بازاریابی به اصل مطلب از طریق اوراق سفید اولیه‌ی سی‌سادا بود.

در آن داستان سی‌سادا یک سیستم عامل دولتی و یک هوش مصنوعی توزیع شده‌ی عظیم است. یک پلت‌فرم رای‌دهی و برقراری ارتباط و یک ذهن بیگانه‌ی فوق العاده است. او از جنبه‌های مختلف مظهر بهترین گونه‌ی نسل بشر است،‌ که بدترین جنبه‌های تاریک طبیعت انسانی را به حداقل رسانده است. به نظر می‌رسد که او یک انتخاب بی‌نقص برای یک تکنولوژی بی‌نظیر برای آینده باشد،‌ پس من سعی کردم که یک نسخه اولیه از آن را تهیه کنم.

اولش فکر کردم می‌توانم طی چند هفته اوراق را آماده کنم و بیرون بدهم. بعد از یک هفته متوجه شدم که احمقانه است. به عنوان کسی که ۲۰ سال مهندس بوده نمی‌توانستم یک اوراق سفید بی سر و ته آماده کنم و وانمود کنم که هیچ اشکالی ندارد. این کار فقط باعث شرمندگی‌ام می‌شد. هدف من این بود که از تست اسنیف موفق بیرون بیاید و به مردم این حس را بدهد که واقعا امکان پذیر است و از این گذشته واقعا دلم می‌خواست شانس موفقیت داشته باشد.

پس شروع کردم به سوال پرسیدن از خودم. سوالات بسیار زیادی پرسیدم.

آیا واقعا می‌توانی یک پلت‌فرم دموکراتیک توزیع شده بسازی؟‌ آیا بلوک‌های اولیه سازنده برای چنین چیزی اصلا وجود دارد؟ چطور چنین سیستمی می‌تواند در واقعیت شکل بگیرد؟ چگونه می‌تواند خودش را با جامعه سازگار کند؟ چگونه در برابر افرادی که قصد تخریبش را دارند، قصد حمله‌ی درب پشتی را دارند یا می‌خواهند کنترلش را به دست بگیرند می‌تواند از خودش دفاع کند؟‌

همان لحظه می‌دانستم که خیلی از قطعات هنوز ساخته نشده‌اند. ما هنوز نمی‌توانیم هوش مصنوعی قدرتمند بسازیم و واقعا هنوز هیچ ایده‌ای نداریم که از کجا باید شروع کنیم. من هم نمی‌خواستم وانمود کنم راهی بلدم که ما را به آنجا می‌رساند. برخلاف اعتقاد اغراق آمیز فیلم‌ها که القا می‌کنند تا اسکای‌نت و ترمیناتورها  راه چندانی باقی نمانده، خیلی آدم‌های باهوش‌تر از من باید مدت‌ها کار کنند تا بتوانند ما را به یک جای منطقی برسانند.

اما قطعاتی دیگر وجود دارند. سیستم‌های رای گیری بسیاری ‌در سال‌های اخیر یکی پس از دیگری مورد تحقیق و بررسی قرار گرفته‌اند. شکوفایی بیت کوین باعث ایجاد یک مکانیزم غیرمتمرکز شد که همه روی آن توافق دارند. پیشرفت‌هایی که در زمینه‌ی کریپتو اتفاق افتاده به این معنا بوده که می‌توانیم برگه‌ رای‌های کاملا مخفیانه داشته باشیم و در لحظه (real time) با یکدیگر ارتباط برقرار کنیم.

طوفان حشره و نغمه معمای سی‌سادا

حتی اگر ده سال پیش آن سوالات را از خودم می‌پرسیدم، پاسخ آنها از همه‌ جهت قطعا منفی بود. من اولین بار بیست سال پیش وقتی روی بالکن یکی از دوستانم نشسته بودم به ایده‌ی یک پلتفرم دموکراتیک غیرمتمرکز فکر کردم. به شهر نگاه کردم و آن را به عنوان یک سوپرکامپیوتر بیولوژیکی دیدم، نورهایی که از ماشین‌ها روی خیابان‌ها موج می‌زدند مانند الکترون بودند. آن موقع‌ها آمازون وجود نداشت و اینترنت تازه داشت جان می‌گرفت. متن باز بودن تقریبا وجود نداشت. نه گیت هابی بود، نه بیت کوینی، نه بلاک چینی، نه رایانش ابری، نه شبیه ساز سطح سیستم عامل، نه هوش مصنوعی، نه ارتباط از راه دوری، نه هیچی.

اما حالا خیلی از قطعات پازل برای ساختن آینده آماده هستند. فقط کافی‌ست که آنها را کنار هم قرار بدهم.

پس شروع کردم به زیرورو کردن هرچیزی که فکر می‌کردم مفید است و مطالعه و خواندن تا جایی که می‌توانستم. مدت زیادی نگذشت که تا زانو در بعضی تحقیقات عجیب در دنیا فرو رفته بودم، پیشرفته‌ترین ایده‌هایی که در دورترین نقاط اینترنت پخش شده بودند. هیچ راهنمایی برای من وجود نداشت، هیچ نوری درون تاریکی نمی‌درخشید. کاملا تنها بودم،‌ ایده‌های آدم‌های را می‌خواندم که هیچ توضیح بیشتری نداده بودند، هیچ کتابی وجود نداشت که ایده‌ها را به زبان ساده‌تر توضیح دهد، هیچ وبسایت گرافیکی کارآمدی وجود نداشت که چنین چیزهایی بفروشد. باید همه چیز را خودم کشف می‌کردم.

طوفان حشره و نغمه معمای سی‌سادا

این برگی از دفترچه یادداشت من نیست، مربوط می‌شود به یک نابغه‌ی دیگر به نام داوینچی که خیلی جلوتر از زمان خودش یک وسیله‌ی انتقال آب طراحی کرده بود.

من روزها پای تخته وایت بردم صرف کردم تا تک تک مشکلات در کریپتو را حل کنم. به جای اینکه کتابم را بنویسم، ماه‌ها صرف خط خطی کردن روی وایت برد شد، معمولا هم به مشکلات لجوجی برمی‌خوردم که پاسخ‌شان چندان ساده نبود.

خیلی زود باید سوال دیگری از خودم می‌پرسیدم:

دیوانه‌ شده‌ای؟

پاسخ این بود که:

دیوانگی نسبی است.

وقتی سراغ یک مشکل خیلی بزرگ می‌روید، از جنبه‌های زیادی کاملا دیوانگی است. کلی امید داشته‌اید و خیلی زود متوجه می‌شوید که شانس‌تان واقعا کم است. به نظر می‌رسد هیچ شانسی برای موفقیت ندارید.

و هنوز هم همه‌چیز واقعا یک توهم است.

کافیست جلو بروید و قدم به قدم پیش بروید تا متوجه بشوید.

همانطور که روزی استیو وازنیک گفت:

«من یاد گرفتم که خیلی درمورد خروجی کارم نگران نباشم، در عوض فقط روی قدمی که در حال برداشتنش هستم تمرکز کنم و سعی کنم تا جایی که می‌توانم بی‌نقص انجامش دهم.»

این کلید تمام مسائل «غیرقابل حل» من بود. فقط کافیست یک پای‌تان را جلوی پای دیگر قرار دهید و روی پله‌ای که الان روی آن قرار دارید تمرکز کنید.

به عبارت دیگر، برای اینکه واقعا از چیزی سردربیاورید باید حتما خودتان آستین‌‌ها را بالا بزنید.

اصلا مهم نبود که یک خلا بزرگ در درک من از مفاهیم رمزنگاری یا متدهای روش‌های رای گیری بدون فاش شدن هویت رای دهندگان وجود داشت. چو فردا شود فکر فردا کنیم. وقتی به آن مرحله رسیدید، می‌توانید آن مشکل را حل کنید. تا آن موقع مشکلات شما فقط مشکلات امروز هستند، پس فعلا آینده را از ذهن‌تان بیرون کنید.

البته گفتنش آسان است. روزهایی بود که در رختخواب می‌ماندم و کاملا احساس ناامیدی می‌کردم، بدنم و ذهنم برای یک روز کاملا درهم شکسته بودند.

به خودم می‌گفتم «داری چیکار می‌کنی؟  فقط برگرد و شروع کن به نوشتن. بقیه‌ی چیزها را فراموش کن.»

اما نمی‌توانستم.

دچار وسواس شده بودم. نمی‌توانستم چیزهایی که در ذهن دارم بیرون بریزم. می‌توانستم این را بپذیرم که به خاطر اینکه بعضی قطعات پازل هنوز اختراع نشده‌اند کارم به نتیجه نمی‌رسد، اما اگر به خاطر اینکه خودم جا زده بودم به موفقیت نمی‌رسیدم برایم قابل قبول نبود.

سعی کردم جلو بروم، روزها پس از یکدیگر، سعی کردم مفاهیم مختلف را بررسی کنم، آنها را طرح‌بندی کنم، درموردشان بنویسم، ساعت و ساعت‌ها دکمه‌های کیبورد را فشار دهم.

مواقعی بود که ۶ ماهم را صرف حل چیزی می‌کردم که هرطور آن را تصور می‌کردم سرهم نمی‌شد. آن مواقع تاریک‌ترین زمان‌های ممکن بودند. مواقعی که نمی‌توانید در انتهای تونل نوری ببینید و واقعا هیچ تضمینی وجود ندارد که به موفقیت برسید.

اما به هر مقاله‌ام را تمام و آن را منتشر کردم.

یک وبسایت با بخش کوچکی از کارم بالا آوردم. راستش را بخواهید فقط خوشحال بودم که بالاخره ایده‌ام را بیان کرده بودم. فکر می‌کردم هیچکس آن را درک نمی‌کند و قطعا هیچکس برای آن پولی پرداخت نمی‌کند و اصلا به آن اهمیتی نمی‌دهد.

اما اشتباه می‌کردم.

سیل

سیلی از مردم بلافاصله علاقمند شدند.

در تالار گفتگوهای مختلفی درموردم پست گذاشته شد و بحث شد.

همیشه سوال اول درمورد آی دی سیستم بود. همه فکر می‌کردند من از بیومتریک به عنوان یک عامل دفاعی ضد حمله sybil‌ استفاده می‌کنم، اما من این کار را نکردم. در این روش یک آی دی منحصربه‌فرد برای هر شخص خلق می‌شود و اگر کلاهبرداری صورت بگیرد راهی برای بازیابی آن آی دی وجود دارد. سیستم هویت منحصر به فرد کلید اصلی برای جلوگیری از حمله به سیستم بود.

طوفان حشره و نغمه معمای سی‌سادا

در آخر از اینکه مدام پاسخ‌هایم را کپی-پیست کنم خسته شدم و یک اوراق سفید (white paper) دوم نوشتم ‌و در آن روی مفاهیم و آی دی و هویت تمرکز کردم. البته باز هم افرادی هستند که آن را نمی‌بینند و به هر حال همان سوالات را از من می‌پرسند اما حالا فقط آنها را به همان اوراق سفید ارجاع می‌دهم.

خیلی نگذشت که برنامه نویسان و سرمایه گذاران با من تماس گرفتند، پروژه‌های دیگری هم پیشنهاد شد. حیرت زده شده بودم.

اول با گروهی از برنامه نویسانی که به خبرنامه‌ی ایمیلی من ملحق شده بودن دیدار کردم. بعضی از آنها افرادی بودند که تازه از دانشگاه فارغ التحصیل شده بودند و شروع به کار کرده بودند. بقیه کهنه سربازانی بودند با کوله باری از تجربه. می‌دانستم که به یک تیم برنامه نویس فوق العاده نیاز دارم، افرادی که بتوانند کدی تولید کنند که از قبل وجود ندارند.

من کدنویس‌ها و آدم‌های فوق العاده زیادی دیدم.

و همان‌جا بود که مشکلات دیگری شروع شد.

مشکل اجتناب ناپذیری که پیش آمده این بود: من با افرادی ملاقات کردم که می‌خواستند برای چندین ماه متوالی زندگی‌شان را وقف این پروژه کنند. من به آنها گفتم که این پروژه قرار است ده سال طول بکشد و این امکان وجود ندارد که بتوانید از کتابخانه‌های موجود استفاده کنید، چیزی مانند یک فورک برای بیت کوین بنویسید و همه چیز تمام شود. همه‌ی آنها تایید کردند اما بدون اینکه به زبان بیاورند با خودشان فکر کردند:‌ «البته که می‌توانم از کدهای موجود استفاده کنم، کمی از اینجا و کمی از آنجا،‌ مقداری هم کد اختصاصی می‌نویسم و بفرما!‌ ۶ ماه دیگر اولین نسخه‌ی برنامه آماده است.»

اما معلوم بود که بعد از مدتی خسته می‌شوند یا حتی تسلیم می‌شوند.

دقیقا چند ماه بعد همان اتفاقی که آن می‌ترسیدم پیش آمد:

«من می‌خوام از پروژه کناره‌گیری کنم. از چیزی که فکر می‌کردم خیلی بزرگ‌تر است.»

خیلی ناامید کننده بود.

این روزها خیلی از مردم دلشان نمی‌خواهد پروژه‌های بلند مدت انجام دهند. ما لذت‌های آنی‌ می‌خواهیم و اینکه ساختن یک چیز فوق‌العاده نه تنها سخت است، دردناک هم هست. به یک جنگ دائمی با خودت  و جهان اطراف نیاز دارد. در گذشته‌ها این کار را برای زنده ماندن انجام می‌دادیم، اما انقلاب تکنولوژی باعث شده که زندگی‌ ما از جنبه‌های مختلف خیلی آسان‌تر شود و همین ما را دل‌نازک‌تر کرده است. در گذشته، یک پیکرتراش یک دهه از زندگیش را وقف فقط یک مجسمه می‌کرد یا یک نقاش بیست سال روی یک بوم نقاشی کار می‌کرد. اما این روزها ما برای چنین کارهایی آمادگی نداریم.

اما همه‌چیز هم تقصیر آنها نبود. بدون شک من هم مقصر بودم.

راستش من هم مدیر پروژه‌ی وحشتناکی هستم.

من واقعا دوست دارم ایده‌پردازی کنم و استراتژی بچینم اما نباید مسئول لجستیک بشوم. من ذاتا برای این کار ساخته نشده‌ام. برای من واقعا غیرقابل درک است که بقیه مردم به یک سری قوانین و راهنما برای پیش بردن کارشان نیاز دارند، قوانینی که توسط شخص دیگری نوشته شده است. تا حدی از نظر روحی آنها را درک می‌کنم اما شخصا فقط یک مرحله‌ی بعد را می‌دانم و بعد بقیه مراحل را در حین کار کشف می‌کنم. برایم واقعا کسل‌کننده‌س که چنین قوانینی برای افراد دیگر بنویسم و آنها را کنترل که ببینم در چه مرحله‌ای هستند و مراقب باشم که از مسیر خارج نشوند.

به خاطر همین پروژه چندین بار از هم پاشید.

بعد از آن متوجه شدم بهترین کاری که می‌توانم انجام دهم این است که آن را با یک پروژه دیگر ترکیب کنم. با موسس یک پروژه‌ی متوقف شده به نام پروژه فِرمت (Fermat Project)‌ دیدار کردم و خیلی از ایده‌هایمان مشترک بود. تفاوتی که وجود داشت این بود که او ۳ سال روی پروژه‌اش کار کرد و سرمایه‌گذار داشت. من برای یک هفته‌ی جادویی به تیم آنها در بوداپست ملحق شدم، اوقات خوشی را گذراندم و با آدم‌های فوق‌العاده‌ای آشنا شدم و حس کردم که خودش است. قرار است به یک جاهایی برسیم.

اما نشد.

خیلی نگذشته بود که شکاف‌هایی در پروژه به وجود آمد. یک جنگ داخلی درگرفت و پروژه به دوقسمت تقسیم شد.

یک پروژه جدید با خیلی از افرادی که اینترنت مردم (IOP) اولیه را شروع کرده بودند تعریف کردم و خودمان هم شگفت زده شدیم که هر دو ایده‌ی ما درون یک چیز جدید تکامل پیدا کند، یک متا پروژه، یک پروژه که از همه‌ی مشابه‌هایش برتر باشد.

ماه‌ها روی کار کردن روی مفاهیم وقت گذاشتیم.

حداقل من ماه‌ها وقت گذاشتم.

این پروژه برای من به تمرینی برای کنترل خشم‌های روزانه تبدیل شد. من ۹۰ درصد ایده‌ها و ثبت ایده‌ها روی کاغذ را انجام می‌دادم. درحالی‌که بقیه تیم روی اینکه چقدر توکن گیرشان می‌آید بحث می‌کردند، توکنی که قرار بود برای هیچ‌کاری نکردن به دست بیاورند. بدتر از آن، همه خودشان را عقل کل می‌دانستند. هیچکس نمی‌خواست نقش خودش را انجام دهد. تیمی داشتیم که همه مدیر و مغز متفکر بودند.

ماه‌‌ها از بحث‌کردن درمورد ساختارهای مدیریتی ضربه خوردیم. هیچ کس نمی‌خواست تحت رهبری شخص دیگری کار کند. همه می‌خواستند همینطور که پیش‌ می‌روند قوانین خودشان را بسازند. اما هیچکس هم هیچ قانونی حتی برای خودش هم نمی‌ساخت. آنها قوانین را دست و پا گیر می‌دانستند.  پس هیچ قانونی وجود نداشت به جز اینکه توافق کردیم کارها را بین چند گروه کاری تقسیم کنیم،‌ از جمله گروه‌های بازاریابی و امنیت.

در واقع یک قانون دیگر هم وجود داشت، یک قانون مسخره. اینکه هر گروهی برای خودش یک رهبر انتخاب کند. تمام اینها در ظاهر خوب به نظر می‌رسد اما مشکل اصلی این بود که نمی‌توانستیم کسی را برای مسئولیت امنیت یک ICO‌ پیدا کنیم، درحالی‌که هم همه او را دوست داشته باشند و هم واقعا در امنیت تبحر داشته باشد.

آنجا بود که فهمیدم یک پروژه بیشتر از مجموعه‌ای از استعدادهاست.

من به قطعات درست پازل نیاز داشتم و برخی از این قطعات افرادی هستند که استخدام می‌شوند تا قسمتی از کار انجام دهند و بروند دنبال زندگی‌شان.

کسی باید وجود داشته باشد که خریدهای روزانه را انجام دهد، برنامه ریزی کند و آشغال‌ها را بیرون ببرد. مشکل شجاعت دنیای جدید این دنیای شگفت انگیز جدید این است که همه می‌خواهند پادشاه باشند و هیچکس نمی‌خواهد ظرف‌ها را بشورد و آشغال‌ها را بیرون ببرد.

طوفان حشره و نغمه معمای سی‌سادا

و به وضوحِ دردناکی متوجه شدم دردسرهای یک سازمان غیرمتمرکز خودگردان (DAO) خیلی بیشتر از یک قرارداد هوشمند است. چنین سازمانی به یک طرز تفکر کاملا جدید درمورد چگونگی مدیریت و انگیزه دادن به افراد نیاز دارد. به یک سیستم کاملا جدید پاداش و جزا نیاز دارد. به ابزارهای جدید برای ارتباط برقرار کردن نیاز دارد. در حال حاضر یک DAO نسبت به کسب‌وکاری نسبتا موفق سنتی امروزی تقریبا هیچ شانسی برای موفقیت ندارد.

می‌دانم که در آینده به چنین نقطه‌ای خواهیم رسید، اما در شرایط امروزی بودن در فرآيندهای هرروزی DAO مانند این است که بخواهید خودتان با انبر و فانوس دندان‌تان را بکشید. من داشتم سعی می‌کردم گروهی از افراد را هدایت کنم که نمی‌خواستند رهبر داشته باشند اما هنوز به نوعی من را رهبر خودشان می‌دانستند. احساس می‌کردم پادشاه هستم اما بدون سپاه. واقعا جواب نمی‌داد. مستاصل بودم.

تمام سعیم را کردم که بتوانیم رو به جلو حرکت کنیم. یک روز یک سخنرانی انگیزشی کردم که همه هیجان‌زده شوند و بخواهند که یک چیز شگفت‌انگیز بسازند. یک روز دیگر فریاد می‌زدم و سعی کردم افراد را اخراج کنم. اما هیچ چیز فایده‌ای نداشت. هیچ کاری انجام نمی‌شد.

در نهایت پروژه را رها کردم.

واقعا غم انگیز است. من یک سری مفهوم فوق‌العاده ساختم و نمی‌خواستم به هدر بروند، به خاطر همین در مقاله «خیمه شب بازی توزیع غیرمتمرکز پول در آینده چگونه انجام خواهد شد» به صورت متن باز در اختیار همه قرار دادم.

ایده‌های آن مقاله یک نقشه‌ی اولیه برای تغییر دادن دنیا برای همیشه هستند.

طوفان حشره و نغمه معمای سی‌سادا

اما پروژه دیگر برای من تمام شده بود. سی‌سادا یک بار دیگر سعی تکامل پیدا کند اما هرگز نتوانست از اولین دروازه عبور کن. بعد فقط من ماندم و چند نفری از تیم. بعضی از آنها ماندند و سعی کردند که اوضاع را روبه‌راه کنند اما اصلا چیزی پیش نمی‌رفت.

پس برگشتم به همان نقطه‌ای که بودم،‌ یعنی هیچ‌کجا.

داستان من

اما آیا من واقعا هیچ‌کجا نبودم؟‌

به هر حال خودم چنین حسی داشتم.

به طور جدی افسرده شدم.

من رویای این را داشتم که یک پروژه خارق‌العاده خلق کنم و بیرون بدهم که بتواند دنیا را تغییر بدهد اما در عوض نه پروژه‌ای داشتم، نه کد به درد بخوری، نه چیزی که به عنوان حاصل چندین سال تلاش عرضه کنم.

بعد متوجه چیزی شدم که تمام مدت از دیدم پنهان مانده بود. چیزی بود که خیلی وقت بود می‌دانستم اما مثل تمام حقایق فوق‌العاده‌ی دیگر فراموش کرده‌ بودم و باید یک بار دیگر آن را یاد می‌گرفتم.

میلیون‌ها راه در زندگی وجود دارد که می‌توانید از بین آنها راهتان را انتخاب کنید اما فقط چند راه وجود دارد که واقعا برای شما مناسب هستند.

من مهم‌ترین سوال ممکن را از خودم پرسیدم:

آیا فقط به خاطر اینکه من می‌توانم سی‌سادا را بسازم، باید سی‌سادا را بسازم؟‌

این واقعا قلب هر کاری است که ما در این زندگی انجام می‌دهیم. ما می‌توانیم خیلی کارها انجام بدهیم اما آیا باید آنها را انجام بدهیم؟‌

پاسخ بخش بزرگی از این سوال‌ها تعجب‌آور است.

خیر.

هنر زندگی این است که یاد بگیریم از چیزهایی که برای‌مان مناسب نیستند دست بکشیم.

می‌توانیم این‌گونه در نظر بگیریم که زندگی یعنی اینکه بفهمیم چه چیزهایی نیستیم و آن چیزها را زودتر کنار بگذاریم.

چیزهایی که به آنها نه می‌گوییم به اندازه‌ی چیزهایی که در زندگی قبول می‌کنیم اهمیت دارند.

من خیلی زود متوجه شدم که عاشق خلق ایده، استراتژی و کشف تصویر کلی هستم. به عنوان کسی که بیشتر زندگی‌ام طراح سیستم بوده‌ام می‌دانم چطور تمام قسمت‌ها کنار هم قرار می‌گیرند و یک پلت‌فرم عملی می‌سازند.

اما کدنویس و مدیر وحشتناکی هستم.

مشکل اصلی پروژه و ایده‌های پشتش نبود. مشکل این بود که من می‌خواستم یک کار غیرطبیعی انجام دهم.

زندگی مدام به من می‌گفت اما من آن را نایدیده می‌گرفتم. چطور به من می‌گفت؟‌

همان‌طوری که همیشه می‌گوید، با مانع پشت مانع ایجاد کردن، موانعی که نمی‌توانستم از سر راه بردارم.

طوفان حشره و نغمه معمای سی‌سادا

اگر در مسیر درست قرار داشته باشید، همه چیز واقعا متفاوت خواهد بود. در آن صورت هم مشکلاتی وجود خواهد داشت اما انگار موانع به گونه‌ای طراحی شده‌اند که شما بتوانید نقاط ضعف‌تان را پیدا کنید و از آنها به عنوان فرصت برای پیشرفت استفاده کنید. یکی پس از دیگری موانع را پشت سر می‌گذارید و از اینکه می‌توانید پاسخ‌ها را پیدا کنید اعتمادبه‌نفس بیشتری به‌دست می‌آورید.

می‌توانید از این موضوع به عنوان راهنمایی برای اینکه در مسیر درست قرار دارید یا نه استفاده کنید. وقتی که شکست‌ها و بدبختی‌ها هیچوقت تمام نمی‌شوند، باید توقف کنید و همه چیز را دوباره بررسی کنید. وقتی که موانع بی‌رحم هستند اما می‌توانید برای همه‌ی آنها راه‌حل پیدا کنید پس در مسیر درست قرار دارید.

من وقتی که مفاهیم را خلق می‌کردم و آنها را روی کاغذ می‌آوردم همیشه راه‌حل‌ها را پیدا می‌کردم. ممکن بود ۶ ماه به یک وایت‌برد خالی خیره شوم و هیچ پاسخی پیدا نکنم، اما وقتی که سعی کردم که یک پروژه یا یک کسب‌وکار خلق کنم همه چیز متلاشی می‌شد، نه به خاطر اینکه آن ایده‌ها بی‌ارزش بودند بلکه به خاطر اینکه من برای هدایت یک شرکت یا تیم ساخته نشده بودم. در ذات من نبود.

رسالت من این است که بنویسم، فکر کنم و تدریس کنم. و این همان کاری است که در حال انجام می‌دهم. این همان چیزی است که بقیه زندگیم را وقفش کرده‌ام.

وقتی ما روی آن کاری که باید تمرکز کنیم، دنیا هم همه چیز را برای ما راست و ریست می‌کند. دقیقا مثل ایده‌ی «راز» است، البته بدون دروغ‌های تبلیغاتی. اصلا راز هم نیست. دنیا به این شکل عمل می‌کند. وقتی از راهی می‌رویم که برای‌مان مناسب نیست، بارها و بارها در موج‌هایی که خودمان درست کرده‌ایم گیر می‌افتیم.

طوفان حشره و نغمه معمای سی‌سادا

من عاشق این هستم که ایده‌هایم را به وضوح هر چه تمام‌تر روی کاغذ بیاورم و بعد آن را به دست باد بسپرم که آنها را سمت کسی ببرند که لازم است آنها را پیدا کند. مانند دانه‌هایی که باید در خاک کاشته شوند روی موج‌ها حرکت کنند و بالاخره جایی در خاک ریشه کنند.

من با یک حرکت متن باز بزرگ شدم و حالا ایده متن باز بودن را به سطح ایده‌ها می‌برم.

لازم نیست من از تمام قله‌ها بالا بروم.

بهتر است اجازه بدهم ایده‌هایم آن‌جایی که باید فرود بیایند و عملی شوند.

همین اتفاق هم دارد می‌افتد.

در چند سال اخیر با افراد فوق‌العاده‌ای با هر نوع شیوه‌ای از زندگی دیدار کردم. کدنویس‌ها و سرمایه‌گذاران بزرگ و متفکران خارق‌العاده. با یک شرکت آی‌دی‌های غیرمتمرکز دیدار کردم که کارهای مرا روی آی‌دی‌ها دنبال می‌کرد و یک نسخه اولیه و یک کسب‌وکار در این مورد ساخت و ایده‌ی مرا با چشم‌انداز فوق‌العاده خودشان ترکیب کردند. آنها نیروهایی داشتند که تا کامل شدن پروژه همراهشان باشند و بدون مخفی‌کاری و کوتاه آمدن درمورد قیمت توانستند محصولشان را بفروشند.

با صدها نفر دیدار کردم که می‌گفتند از کار من برای پروژه‌هایشان الهام گرفته‌اند، از جمله سیناپتیک سلریتی ( Synaptic Celerity)، از یکی از رهبران فوق‌العاده جمعیت دک‌استک  (DecStack community).

آدم‌های مختلف مفاهیم من را برداشتند و با ایده‌های خودشان ترکیب کردند. وقتی ایده‌ها با هم ترکیب می‌شوند تکامل پیدا می‌کنند و به چیزی بهتر تبدیل می‌شوند. حداقل یک دوجین پروژه از ایده‌های من پدید آمد. فوق ‌العاده است. به این می‌گویند یک حرکت متن باز.

من این شانس را داشتم که به عنوان مشاور در کنار چندین پروژه باشم، کمک کنم که دیدگاه‌های خودشان را به چیز بزرگ‌تری تبدیل کنند. در بعضی‌ از پروژه‌ها در نوشتن اوراق سفید نقش داشتم و در بعضی پروژه‌ها فقط مشاوره دادم.

حالا می‌بینم که ایده‌های جدیدی هم در جوامع گسترده‌تری ریشه می‌دوانند. من ادعا نمی‌کنم که همه‌ی آنها به خاطر کارهای من بوده است اما خیلی از ایده‌هایی که در قالب اوراق سفید سی‌سادا مطرح کردم همه جا ظاهر شدند. مگا اوراق مربوط به ICO‌ تلگرام دقیقا مانند سی‌سادا از بلاک چین بلاک چین‌ها، بی‌نهایت تقسیم شدن و فراگیر و کاربرپسند بودن بهره می‌برد. من ادعا نمی‌کنم که به طور مستقیم الهام بخش آنها بوده‌ام اما واقعا نمی‌دانم اگر آیا کسی که روی نوشتن اوراق سفید کار می‌کرده جایی به کارهای من برخورده یا نه. خیلی از مقاله‌های من به روسی، چینی و اسپانیای ترجمه شده‌اند، فقط به خاطر اینکه کسی فکر می‌کرده ارزش انتشار را دارند.

جهان به طور طبیعی با کمک فرگشت و کمی هم دست سرنوشت به تکامل رسیده است. گاهی زمان مناسب که برسد، سوخت موتور هم فراهم می‌شود.

من هنوز هم علاقه‌ی رو به رشدی در نسل جدید پلت‌فرم‌های غیرمتمرکز می‌بینم. ممکن است بلاک چین منقرض شود. همانطور که یک پروژه‌ی جدید به نام رادیکس بیان کرده: «بلاک چین!‌ کم‌کم داری به روزهای پایان عمرت نزدیک می‌شود».

در هفته‌های آینده بیشتر درمورد آنها می‌نویسم اما از آنهایی هستند که باید در سال جدید اخبارشان را دنبال کنید.

یک پروژه دیگر که توسط یک دوست دیگر در لهستان شروع به کار کرده، اینترنت ارزش (The Internet of Value) ‌ است، قصد دارد که از داده‌های ما استفاده کند. به خاطر همین تصمیم می‌گیریم که چه زمان آن را به اشتراک بگذاریم و چگونه از آن کسب درآمد کنیم، البته اگر بخواهیم کسب درآمد کنیم.

با گذشتن از سی‌سادا دیدم که چگونه تاثیرش در دنیا پخش می‌شود.

وقتی که یک ذهن روی یک مشکل کار کند، مانند یک جزیره می‌ماند. ولی یک میلیون ذهن می‌تواند دنیا را تغییر دهد.

حقیقت این است ما به تنهایی نمی‌توانیم هیچ کاری در زندگی‌مان انجام دهیم. ما باید چیزهایی که می‌خواهیم برایشان بجنگیم را با دقت انتخاب کنیم چون ممکن است از همه‌ی آنها جان سالم به در نمی‌بریم. وقتی که یک انتخاب انجام می‌دهیم درهای زیادی به روی ما بسته می‌شود و درهای زیادی هم باز می‌شوند. من مدیر پروژه نیستم و اگر بخواهم رک باشم خودم هم نمی‌خوام باشم.

به خاطر همین سعی کردم میدان را برای اهل فن خالی کنم.

و گاهی وقتی از چیزی دست می‌کشیدی از نتایجی که می‌بینید واقعا شگفت زده خواهید شد.

همین هفته‌ی پیش بود که با یک کارآفرین و متفکر لهستانی در ورشو درمورد ویژگی‌های کریپتوکارنسی‌ها و تکنولوژی غیرمتمرکز صحبت کردیم. وقتی یکی از کدنویس‌های لهستانی به من گفت که او و یک گروه جوان یک سال است که روی سی‌سادا کار می‌کنند، کاملا شوکه شدم.

چقدر عالی می‌شود  که یک دوجین گروه رقابتی وجود داشته باشند که روی پروژه سی‌سادا کار کنند.

قدرت متن باز بودن همین است.

بهترین سی‌سادا پیروز می‌شود.

طوفان حشره و آواز سی‌سادا

اول مقاله‌ به سی‌سادا ۳۳۰۱ هم اشاره‌ای داشتم.

خیلی از مردم از من می‌پرسند که آیا در این سال‌ها نقشی در پبشرفت آن پروژه‌ داشته‌ام یا نه؟

پاسخ منفی است.طوفان حشره و نغمه معمای سی‌سادا

اما به این سادگی‌ها هم نیست.

 

هرکسی که کارهای مرا خوانده باشد می‌داند که اگر کسی فقط به نکات اصلی که می‌گویم توجه کند، خیلی از جزییاتی که می‌گویم را از دست می‌دهد.

کارهای من تغذیه‌ی تفکر است. سعی می‌کنم مردم را به تفکر وا دارم. سعی می‌کنم آنها را از الگوهای ذهنی همیشگی‌شان جدا کنم و کاری کنم واقعا مغزشان را به کار بیندازند.

اما منظورم از اینکه گفتم به همین سادگی‌ها هم نیست چه بود؟

خب، من قبلا هیچوقت اسم سی‌سادا ۳۳۰۱ را قبل از اینکه آن را اسم هوش‌مصنوعی در کتابم بگذارم نشنیده بودم و از اول فاصله‌ی زیادی هم بین اسم‌ها و ایده‌ها وجود داشت.

من این ایده را خیلی دوست داشتم که حشراتی به طور مستقل باهم کار می‌کنند و چیزی بزرگ‌تر از خودشان می‌سازند و با این وجود هر کدام از آنها ناشناس هستند. اسمی که انتخاب کردم از این‌جا آمده است.

من در کار خودم همیشه سعی می‌کنم مردم را بیدار کنم. دلم می‌خواهد هر کسی برای خودش فکر کند، از زندان روحی که برای خودش ساخته بیرون بیاید و دنیا را با دیدی تازه ببیند، تا حقایق را برای خودشان کشف کنند و وارد عمل شوند.

برای من حشرات نماد ذات غیرمتمرکزبودن است. ممکن است که بتوانید میلیون‌ها حشره را از بین ببرید، اما هنوز هم تعداد زیادی وجود دارند که می‌تواند هر چیزی را در بر بگیرند.

طبق گفته نشنال جئوگرافیک: «چه بخواهید چه نخواهید شما توسط حشره‌ها محاصره شده‌اید، حدود ۱۰ تریلیون حشره روی زمین وجود دارد، که ۱۰ بیلیارد آنها مورچه هستند.

حشرات با هم گروه تشکیل می‌دهند یا اینکه از هم جدا می‌شوند. آنها می‌توانند به تنهایی زندگی‌شان را از پیش ببرند یا اینکه به عنوان یک گروه کاملا هماهنگ عمل کنند. بر خلاف سیستم‌های متمرکز، آنها در برابر شرایط سخت آنقدرا آسیب پذیر نیستند.

موجودات شدید دوست (ارگانیسم‌هایی که در شرایط خشن فیزیکی و شمیایی دوام می‌آورند) در سخت‌ترین شرایط روی زمین هم دوام می‌آورند، از گرماهای ذوب کننده گرفته تا سرماهای منجمد کننده.

شما یا یک قدرت متمرکز هر کاری هم بکنید نمی‌توانید تمام حشرات را به طور کامل از بین ببرید.

وقتی که شما در تاریکی گم شده‌اید و با عجیب‌ترین موانع ممکن مواجهه هستید، همیشه یک نور هدایت کننده‌ی عجیب وجود دارد.

وقایع عجیبی ممکن است پیش بیایند.

مانند همان ناهماهنگی‌هایی که در فیلم ماتریکس بود، چیزی که نباید وجود می‌داشت. می‌توانید خوب حواستان را جمع کنید تا آنها را ببینید.

من به عنوان یک آدم خلاق وقتی در مسیر درست قرار داردم بارها و بارها آنها را دیده‌ام. آنها راه پیش روی من و هر کس دیگری که به آنها توجه کند را روشن می‌کنند.

در آخر احتمالا اینکه یک اسم مشترک انتخاب کرده‌ایم اتفاقی نیست.

من سی‌سادا ۳۳۰۱ را خلق نکرده‌ام، اما به نوعی مفاهیم دست به دست هم دادند تا راه را به سوی یک آینده غیرمتمرکز به ما نشان دهند.

اگر شما هم مثل من هستید، با امید به این رشد کرده‌اید که روزی تکنولوژی دنیا را تغییر خواهد داد. از جنبه‌های بسیاری این این کار را کرده است. اینترنت تمام اطلاعات دنیا را در دست ما قرار داده است. حالا بچه‌ای در یک روستای غیرپیشرته با اقتصاد فروپاشیده و دولتی فاسد می‌تواند با استفاده یک تلفن هوشمند به اینترنت وصل شوند و از بهترین اساتید دنیا فیزیک بیاموزند. ما می‌توانیم معلم خودمان شویم و هر چه می‌خواهیم یاد بگیریم.

اینترنت به ما این قدرت را داده که سوپرکامپیوترها را در جیب‌مان داشته باشیم و بتوانیم به طور مستقیم با فشار دادن یک دکمه کتاب منتشر کنیم و تاکسی و غذا سفارش دهیم.

اما همچنین بدجوری ما را ناامید کرده است.

ما با عجله در همان روزهای اول اینترنت یک میلیون سرویس راه انداختیم که همه‌ی آنها رایگان بودند. به هر حال این شرکت‌ها باید به نوعی به حیات خود ادامه بدهند. لازم بود که آنها مدل کسب‌وکار خود را تکمیل کنند. پس این کار را انجام دادند.

یعنی مدل پایش و نظارت است.

آنها تمام کارهایی که ما آنلاین انجام می‌دهیم، فکر می‌کنیم یا می‌گوییم ضبط می‌کنند. آنها اطلاعات ما را می‌گیرند و به ما تبلیغات چیزها و سرویس‌هایی تحویل می‌دهند که به آنها نیازی نداریم. آنها برای ما پروفایل درست می‌کند و ما را تحت نظر می‌گیرند. آن اطلاعات را هر چه سریع‌تر به خریدارانی با بیشتر قیمت می‌فروشند.

اطلاعات در دنیای امروز ارزش نفت و طلا را دارد.

ما باید برای طراحی سیستم‌های آینده کامل‌تر فکر کنیم. باید به مردم درمورد اطلاعات‌شان اختیار بدهیم و برای همیشه همه چیز را شفاف نگه داریم.

ما به سیستمی نیاز داریم که بین فضای شخصی و امنیت و شفافیت، تعادل برقرار کند. این کار امکان پذیر است، مطمئن باشید. سیستمی که به طور کامل ناشناس است یا به طور کامل شفاف است، یک سیستم بیمار است. همه چیز به طور کامل باهم امکان پذیر نیست. یک سیستم خوب، مستقل است، قادر است به همه سرویس بدهد، حتی افرادی که ما با آنها اختلاف نظر داریم و آرزو می‌کنیم وجود نداشتند.

جامعه‌ی ما به طور مدام بیمار‌تر می‌شود. ما نمی‌توانیم با یکدیگر به توافق برسیم. ما در جنگ برای آینده هستیم. ما به طور فزاینده‌ای همه چیز را در دست چند نفر خاص متمرکز کرده‌ایم.

اما یک مدل جدید در حال ظهور است:‌

مدل حشره‌ای.

طوفان حشره و نغمه معمای سی‌سادا

که همه‌چیز را غیرمتمرکز می‌کند.

بیت کوین و ایتریوم و هزاران کوین دیگر به همین دلیل به وجود آمده‌اند.

هیچکس‌ نمی‌تواند آنها را متوقف کند.

چه قدرت‌های جهانی راهی پیدا کنند که روی قوانین جهانی به توافق برسند (فکر نمی‌کنم همچین اتفاقی بیفتد) چه سعی کنند اکسچنج‌ها را از بین ببرند، هیچ فرقی نخواهد داشت. اکسچنج‌های غیرمتمرکز مانند قارچ یکی پس از دیگری از زمین سردرمی‌آورند. اپلیکشن‌هایی که روی هر تلفن و کامپیوتری روی زمین هستند با اتصال به یک شبکه پراکنده جدید به حیات خود ادامه می‌دهند. پول به طور مستقیم توسط گیمیفیکشن به دست مردم می‌رسد و مردم خودشان پولی که می‌خواهند انتخاب می‌کنند و پول بیش از حد چاپ شده‌ی خیلی از کشورهای جهان به یک خاطره از پول‌هایی که روزی چاپ می‌شده‌اند تبدیل می‌شوند.

غیرمتمرکز بودن تمام روندها را تغییر می‌دهد، از مدیریت زنجیره‌ی تامین گرفته تا دولت‌ها. اگر باهوش باشیم و در عین حال شانس هم داشته باشیم می‌توانیم تکنولوژی نظارتی گذشته و کنترل متمرکز را به تکامل برسانیم و مرگ فضای شخصی به چیزی متعادل‌تر و زیباتر تبدیل می‌شود، چیزی که به درد همه می‌خورد و بدترین تمایلات ما به پایان خودش خواهد رساند.

سی‌سادا تشبیه‌ای از چنین حرکتی است.

بعضی قدرت‌ها ممکن است راهی پیدا کنند برای فلج کردن و فاسد کردن مراحل اولیه‌ای پیشرفت آن، اما با گذشت زمان هیچ قدرت مرکز‌ی‌ای نمی‌تواند حتی به ایستادن در مقابل طوفان یک تریلیون حشره فکر کند.

 

منبع: hackernoon
guest

استفاده از محتوای توهین‌آمیز، غیراخلاقی، دیدگاه‌های غیراقتصادی، تبلیغات و اطلاعات تماس یا لینک‌های نامرتبط ممنوع است.

نقض قوانین ممکن است منجر به عدم تأیید دیدگاه‌ها یا مسدودسازی حساب کاربران شود.

4 دیدگاه
3333
3333
4 سال و 2 ماه قبل

شما خیلی خوب میدانید که نوشته شما دروغ است.سی سادا به شما وهر آنکس ادعا میکند تعلق ندارد.

نیما
نیما
6 سال و 1 ماه قبل

ببخشید منظورتون از اوراق سفید همون White Paper خودمونه ؟ فکر نکنم اوراق سفید معادل فارسی مناسبی باشه و اینکه اون برگ از دفترچه ی جناب داوینچی مربوط به یک Water Lifting Device میشه و قرار نیست پرواز کنه کارش اینه که فرآیند برداشت یا کشیدن آب از چاه رو ساده تر کنه خدافظ

مریم ناصری
مریم ناصری
6 سال و 1 ماه قبل
پاسخ  نیما

بله!‌ همون وایت پیپر خودمون!‌ فکر می کنم این تنها معادل فارسی باشه که واسش انتخاب شده در حال حاضر.
درمورد داوینچی حق با شماست! سپاس از دقت نظر شما

Napoleon
Napoleon
6 سال و 1 ماه قبل

احسنت.....
واقعاعالی بود

"غیرمتمرکز بودن تمام روندها را تغییر می‌دهد، از مدیریت زنجیره‌ی تامین گرفته تا دولت‌ها. اگر باهوش باشیم و در عین حال شانس هم داشته باشیم می‌توانیم تکنولوژی نظارتی گذشته و کنترل متمرکز را به تکامل برسانیم و مرگ فضای شخصی به چیزی متعادل‌تر و زیباتر تبدیل می‌شود، چیزی که به درد همه می‌خورد و بدترین تمایلات ما به پایان خودش خواهد رساند.

سی‌سادا تشبیه‌ای از چنین حرکتی است.

بعضی قدرت‌ها ممکن است راهی پیدا کنند برای فلج کردن و فاسد کردن مراحل اولیه‌ای پیشرفت آن، اما با گذشت زمان هیچ قدرت مرکز‌ی‌ای نمی‌تواند حتی به ایستادن در مقابل طوفان یک تریلیون حشره فکر کند."

دقیقا همین اتفاق خواهد افتاد