پول فرشته است یا شیطان؟ مشکل ما با پول چیست؟
دنیل جفریز، نویسنده و محقق فناوری و ارزهای دیجیتال، باز هم مقالهای جالب و بسیار خواندنی در صفحه مدیوم خود به انتشار رسانده است. در ادامه ترجمه کامل این مقاله فوقالعاده را میخوانید.
چگونه رابطهمان با پول به طور پنهانی به ما آسیب میرساند و چطور میتوانیم این مشکل را حل کنیم
پول.
فقط تعداد معدودی از کلمات میتوانند همزمان احساس عشق و نفرت را در ما ایجاد کنند و پول یکی از آنهاست.
پول هم خوب است و هم بد. پول در تمام جنبههای زندگی ما، در هر چیزی که میخواهیم و هر چیزی که از آن نفرت داریم حضور دارد. همه میخواهند کارها را بدون پول انجام دهند و با اینحال هر کسی آرزو میکند پول زیادی داشته باشد؛ البته هیچکس هم دستش را رو نمیکند! در ظاهر میگویند برای پول ارزشی قائل نیستند، اما تصور میکنند پول همه مشکلات را حل خواهد کرد.
عاشق قدرت فریبنده پولی میشویم که از نظر ما توانای مطلق است؛ اما همزمان از آن بیزار هم هستیم.
در دهه ۷۰ میلادی، سبک موسیقی دیسکو، فرهنگ «پول، هر چه بیشتر بهتر» را رواج میداد. در دهه ۸۰ فیلمهایی مانند «وال استریت» میگفتند «حرص و طمع، خوب است». موهای پرپشت پفداده، شلوارهای چرمی و چراغهای رقصان نشانههای برجسته موسیقیِ آن دوران بودند، زیرا ستارههای راک و پاپ زندگی پرزرقوبرقی داشتند. حتی گروههای دیگری مانند Pet Shop Boys هم در ترانههایشان میخواندند: «بیایید یه عالمه پول دربیاریم.» همه آنها بهشکل کنایهآمیزی منظورشان را میرساندند، اما تعداد کمی از مردم میفهمیدند آنها واقعا چه دارند میگویند.
و هنوز مدام عشق ما به پول، با ترس و نفرت جایگزین میشود.
در دهه ۹۰ یک واکنش سیاسی علیه پول شکل گرفت. گروه موسیقی نیروانا (گروه راک امریکایی) با تیشرتهای شطرنجی و جینهای پاره توانستند شلوارهای چرمی، نورهای رقصان و جذابیت ستارههای مو پفداده را کاملا از بین ببرند. سقوط دات کامها و و اقتصاد بار دیگر سبب شد نفرت از ثروتمندان در زندگی ما ریشه بدواند و این نفرت دیگر هرگز ما را رها نکرد.
بحران مالی مسکن در سال ۲۰۰۸، این حسِ نفرت را تشدید کرد؛ زیرا الگوریتمهای نه چندان هوشمندانه و بانکداری غارتگرانه دنیا را به خاک سیاه نشاندند.
این واکنش علیه پول و قدرت هنوز هم ادامه دارد. در روزگار ما، طبقه مرفه همچنان بهشدت نظر مردم را جلب میکنند.
سیاستمداران و اصلاحطلبان همه جا با خشم به آنها اهانت میکنند، حتی اگر خودشان بهشکل مخفیانه جزو طبقه مرفه باشند. ما هر چیز غلط در جامعه را به قدرتمندان و حرص و طمع سیریناپذیرشان نسبت میدهیم. فکر میکنیم اگر بتوانیم آنها را ریشهکن کنیم و مردم ساده و تهیدست را به مسند قدرت بنشانیم، همهچیز در دنیا درست میشود.
اما آیا این واقعا درست است؟ یا اینکه ثروتمندان سپربلای همه شدهاند و راحت میتوان همه مشکلات را به گردن آنها انداخت؟
در واقع هیچکدام درست نیست. حقیقت جایی مابین این دو است.
پول مفهومی بنیادین است که با هر چیز دیگری تفاوت دارد. در واقع از هر چیزی بنیادیتر است. پول بر همه جنبههای زندگی ما تأثیر میگذارد. پول نه بد است نه خوب، اما همزمان میتواند خوب و بد باشد. حتی میتواند ما را از هم جدا کند یا به هم پیوند دهد.
اما چه چیزی سبب میشود پول برای ما مفید باشد یا به ضرر ما عمل کند؟ خیلی ساده است. رابطه ما با پول این را تعیین میکند.
یک رابطه بد، مانند ازدواجِ بد است و همه چیز را در زندگیمان نابود میکند.
رابطه خوب مانند طلوع خورشید در ابتدای صبح است که بر کل زندگی ما نورافشانی میکند و سبب میشود کارهای روزمرهمان را آسانتر انجام دهیم.
اما متأسفانه بسیاری از ما رابطه بدی با پول داریم. ما در چرخه معیوبی از عشق و نفرت نسبت به پول گرفتار شدهایم. باید این چرخه را بشکنیم و کاری کنیم پول به شیوهای مثبت برایمان کار کند. اما چگونه؟
باید از اول شروع کنیم. باید ارتباطمان با پول را بازسازی کنیم.
همانطور که اگر مزرعه را از علفهای هرز پاک نکنیم گیاهی در آن رشد نمیکند، تا زمانیکه تمام تصورات نادرستی را که ما را عقب نگه داشته است از بین نبریم نمیتوانیم رابطهمان را با پول بهتر کنیم.
اگر میخواهید پول بیشتری داشته باشید، یک کسبوکار را شروع کنید یا در معاملات سهام و ارز دیجیتال خوب عمل کنید، بیایید با هم این حوزه را پاکسازی کنیم. فقط در این صورت است که میتوانیم به فرصتهای طلایی دست یابیم.
جنبه منفی پول
پول بر اساس دو چیز تغییر میکند:
- تجربهای که با آن داریم.
- نگرش ما نسبت به آن.
بیایید با تجربه شروع کنیم و ببینیم چطور ما را برای حوادث بد یا خوب شکل میدهد.
تجربیات بد، توانایی ما را برای پول درآوردن از بین میبرند.
در دوران جوانیام برای کار به یک شرکت مشاوره امور رایانه در نیویورک رفتم. برخی از ثروتمندترین افراد در سراسر جهان مشتریان این شرکت بودند. بهعنوانمثال، یکی از آنها تدی فورستمن (Teddy Forstmann) از شرکت فورستمن لیتل بود؛ شرکت سرمایهگذاری خصوصی بسیار قدرتمندی که حالا دیگر وجود ندارد. فورستمن مالک شرکت جتِ خصوصی گالف استریم ایر، شرکت یانکی کندل و کارتهای مسابقه «تاپس» هم بود. ثروت شخصی فورستمن به بیش از ۱.۶ میلیارد دلار میرسید.
برای اینکه درک کنید این مرد دقیقا چقدر قدرتمند بود، کافی است بدانید ظاهرا او قصد داشت نظر مساعد پرنسس دیانا را به خود جلب کند که البته اجل مهلتش نداد. باورتان میشود؟ شاهزاده خانم میخواست با او فرار کند!
اما اینکه چیزی نیست!
یک بار قرار بود یکی از فایلهای اکسل مهم این شرکت را که خراب شده بود بازیابی کنم. کارکنان به من گفتند که آنها برای دعوت افراد مهم برای جشن سالیانه منحصربهفردشان به این فایل نیاز دارند. در نهایت پس از چند روز تلاش، با بعضی از ترفندهای جادویی فناوری اطلاعات موفق شدیم فایل را بازگردانیم. این همه تلاش فقط برای اینکه شمارهتلفن شخصی برخی از افراد مشهور و مدیرعاملهای مهم کشور در آن درج شده بود و باید آنها را برای مهمانی دعوت میکردند!
در مدتی که در آن شرکت بودم، چیزهایی شبیه این زیاد اتفاق میافتاد. باورتان نمیشود، فقط قیمت نوشیدنی که قرار بود در یک سفر انفرادی با جت اختصاصی برای تدی سرو شود، ۴۰ هزار دلار بود! (رقمی شاهانه در اوایل دهه ۹۰). تدی خیلی پول داشت. یک شکارچی خرگوش بهشکل تمام وقت برایش کار میکرد و یک سرآشپز حرفهای در دفترش داشت که هر روز برای هفت نفر غذا میپخت.
و تدی تنها یک مورد از افرادی بود که مشتری آن شرکت مشاوره بودند.
یک صندوق سرمایهگذاری پوششی را به یاد میآورم که فقط پنج نفر آن را اداره میکردند، اما وسایل آنتیک و قالیچههای ایرانی که در شرکت سهامیشان قرار داده بودند آن را از هر موزهای مجللتر کرده بود. مدیرعامل شرکتی دیگر تصاویری از خودش با بیل کلینتون و قاضیهای دادگاه عالی را به دیوار نصب کرده بود و همه آنها صمیمانه در کنار هم ایستاده بودند. دستیاران شخصی این شرکتها صدها هزار دلار در سال برای محافظت از این داراییهای ارزشمند هزینه میکردند.
شاید فکر کنید شغلم رویایی به نظر میرسید، اما در واقع یک کابوس بود. از هر ثانیهاش متنفر بودم.
یادم هست که یک بار قرار بود لپتاپ تدی را تعمیر کنم. وارد دفتر بزرگش شدم، خودم را در بین لوحها و تقدیرنامههایی یافتم که افراد ثروتمند به دلایل بیخودی از سازمانهای مختلف دریافت میکنند. این سازمانها مشخصا قصد دارند ثروتمندان و پولشان را با خودشیرینی به سمت خودشان بکشانند، وگرنه این افراد کاری نمیکنند که شایسته دریافت این همه جوایز باشند. برایم روشن بود که او احتمالا هرگز از این لپتاپ استفاده نکرده بود. به زحمت از جعبه خارجش کرده بودند و حتی برنامههایش بهطور کامل نصب نشده بودند. همانطور که داشتم روی آن کار میکردم، منشی خصوصیاش ناگهان وارد شد و جیغ کشید:
همین الان باید بری، رئیس داره میاد! داره میاد!
با حیرت نگاهش کردم. درباره چی حرف میزد؟ چرا باید میزدم به چاک؟
بعدها فهمیدم. من به تدی کمک کردم و لپتاپش را درست کردم، اما کمک من هرگز دیده نشد.
من در برابر تدی چیزی کاملا کوچک و بیارزش بودم.
حالا که تدی مرده است، اغلب همه او را بهعنوان شخص خوبی میبینند و چرا نه؟ با وجود همه چیزهایی که گفتم، تدی به دلایلی مرد خوبی بود. راستش را بخواهید معمولا افراد در زندگی تکبعدی نیستند و باید از ابعاد دیگر هم آنها را بررسی کرد.
تدی هر چه که بود، انجام کارهای کثیف برای جمعآوری ثروت با اوراق قرضه بنجل را ناپسند میدانست و از شرکتهایی که با تملک اهرمی (leveraged buyout) و تصاحب سهام یا داراییهای شرکتهای دیگر با گرفتن قرضها و وامهای سنگین در دهه ۸۰ سروکار داشتند بهشدت انتقاد میکرد. او هم برخاسته از همین دوران بود، اما رویکردی تند درباره تصاحب خصمانه و سرمایهگذاری با بدهیهای سمّی داشت.
اما من هرگز آن جنبه از شخصیت او را ندیدم. فقط ویژگی منفی او را میدیدم.
دستیار شخصی سابق تدی برایم تعریف کرد که چه رفتار خشونتآمیزی با کارکنانش داشت. او حتی یک بار خودش گذرنامهاش را مخفی کرده بود و تمام مسیر را با دستیارش به فرودگاه رفته بود بدون اینکه اصلا حرفی بزند. وقتی به فرودگاه رسیدند با داد و بیداد به او گفت که گذرنامه را فراموش کرده است و مجبورش کرد تمام راه را برگردد و آن را بیاورد. درحالیکه خودش آن را مخفی کرده بود.
میتوانم داستانهای بیشتری برایتان بگویم اما دیگر کافی است. اینها افراد ثروتمندی بودند که شما از آنها وحشت دارید و من نمیخواهم شما را بیشتر بترسانم.
این تجربه بهمدت یک دهه باورهایم را درباره پول مسموم کرده بود. به من آموخته بود:
برای ثروتمند شدن باید ظالم و بیرحم باشید.
در آن دوران فکر میکردم تنها راه کسب ثروت، چاپیدن دیگران است. به جمله مشهور بالزاک در ابتدای کتاب پدرخوانده که میگوید: «در ورای هر ثروت عظیمی، جنایتی اتفاق افتاده است» عمیقا باور داشتم. افرادی که در رأس قدرت هستند، بیماران اجتماعی و بیماران روانیاند و مردم ضعیف را بیرحمانه وادار به سخت کارکردن میکنند و به هیچکس جز خودشان احترام نمیگذارند.
و من نمیخواستم هیچکاری با آنها داشته باشم.
در ضمیر ناخودآگاهم پول را چیزی کثیف و شیطانی میدانستم. بنابراین هنگامیکه فرصتی مییافتم تا اندوختهام را افزایش بدهم، همیشه آن را به روش خودم پیش میبردم.
به همین دلیل است که هر کس دقیقا به همان چیزی میرسد که در زندگی میخواهد. حتی اگر نداند که چه میخواهد.
کدامیک از ما واقعا میدانیم که به دنبال چه هستیم؟
خودم که اصلا نمیدانستم. وقتی خوب فکر کردم برایم روشن شد که من به دنبال پول درآوردن نبودم، زیرا نمیخواستم یکی از آن افراد بیرحم باشم. میدانستم اشتباه است اما چارهای هم نداشتم.
من میخواستم یک مرد خوب و هنرمند باشم و فکر میکردم برای رسیدن به این هدف باید تا جایی که ممکن است از پول دور باشم.
تجربیات محدود، ضمیر ناخودآگاه ما را بهسرعت و بهشکلی کارآمد برنامهریزی میکنند. این برنامه ناخودآگاه، بهسرعت هر حرکت ما را هدایت میکند و ما را از زندگی بهتر دور نگه میدارد. ما نمیتوانیم این دستگاه ذهن درونی را که ما را با رشتههای نامرئی اینسو و آنسو میکشد ببینیم.
همین امر سبب شد تمام تلاشهایم را در بهدستآوردن ثروت واقعی با دست خودم خراب کنم. من همیشه کارم را خوب انجام میدادم، اما چون ذهنیت بدی نسبت به پول داشتم، نمیتوانستم پول کافی در حسابم پسانداز کنم.
اما بعدها به موضوع مهمی پی بردم:
همهاش تقصیر خودم بود.
هیچکس جز خودم سزاوار سرزنش نبود.
این باورهای من درباره پول بود که مرا عقب نگه میداشت.
مقدار پولی که در ذهن داشتم خیلی ناچیز بود. تجربه کافی نداشتم و اجازه دادم که آن تجربه محدود تمام افکارم را درباره جهان شکل دهد.
در واقع هرگز این موضوع ارتباطی به آن افراد وحشتناک نداشت. هر چه بود درباره خودم و فردی که باید به آن تبدیل میشدم بود.
خودتان را خوب بشناسید، روی پولتان کنترل داشته باشید
اما من باید به چه کسی تبدیل میشدم؟ آیا راه دیگری هم برای رسیدن به پول وجود داشت؟
نمیدانستم، اما تصمیم گرفتم این را کشف کنم. میخواستم راهی را برای ثروتمندشدن پیدا کنم که هم باورهای شخصیام را نقض نکنم و هم طبع اصلی خودم را حفظ کنم. مدتی طولانی به جواب نرسیدم.
سپس چیزی آمد که همه چیز را تغییر داد و با یک تعهد شروع شد.
به خودم قولی دادم.
سالها بود که میخواستم یک نویسنده شوم، اما هرگز نمیتوانستم واقعا به آن متعهد باشم. این برای هر کسی اتفاق میافتد. ابتدا تعهد میآید و به دنبالش تبحر در هنری که دارید از راه میرسد. بدون آن تعهد، هرگز زمانی را که برای بهدستآوردن این تبحر لازم است پیدا نخواهید کرد.
استیون پرسفیلد نویسنده کتاب «افسانه بگر ونس» در کتاب دیگرش به نام «نبرد هنرمند» درباره سفر یک هنرمند صحبت میکند (این کتاب به فارسی هم ترجمه شده است). پرسفیلد سالها زندگیاش را به دفعالوقت میگذراند، بهانهجویی میکرد، دیگران را سرزنش میکرد، جامعه را سرزنش میکرد، زندگی، شغل، شرایط همه را مقصر میدانست.
سپس یک روز که حسابی از شغلش خسته و بیزار بود، به خانه رفت و ماشین تحریرش را از زیر خروارها وسایل بیرون کشید و نوشت. پس از آن بود که سعادت واقعی را پیدا کرد و دانست که یک نویسنده است.
بیش از ده سال طول کشید تا اولین کتابش به فروش برود.
بیشتر مردم فکر میکنند او زمانی که اولین کتابش را فروخت به یک نویسنده تبدیل شد اما این درست نیست. این امر از روز سرنوشتسازی در یک دهه زودتر آغاز شد، زمانی که او به انجام کارِ درست تعهد پیدا کرد.
و انجام کارِ درست زمان میبرد.
سالها طول میکشد تا هر روز تقتق زدن روی صفحهکلید به انجام برسد و کتابی نوشته شود. هفتهها، ماهها و سالها از پی هم میآیند و میروند. میانبری وجود ندارد. این کار فقط به صبر و زمان نیاز دارد.
اگر میخواهید خانه خوبی بسازید، معاملات خوبی در ارز دیجیتال داشته باشید، یک امپراتوری برای کسبوکارتان درست کنید، پزشک شوید و هر چیز دیگر که به مهارت و تعهد نیاز دارد، ابتدا باید با خودتان یک پیوند مقدس ببندید. این کار آسانی نیست.
انتخاب تعهدات عمیق و عمریِ ما همانند انتخاب سوپ یا سالاد نیست. ما باید زحمت بکشیم زیرا انتخاب دیگری نداریم، باید زندگیمان را روی چیزی بزرگتر متمرکز کنیم.
سالهای زیادی را صرف نوشتن تفریحی کردم و هرگز واقعا به آن تعهد نداشتم. چند داستان کوتاه نوشتم، چند رمان و فیلمنامه را با شتاب نوشتم، اما واقعا به جای بهتری نرسیدم. سعی کردم کتابها را بفروشم، اما وقتی به فروش نمیرفتند بیخیالش میشدم یا هر وقت احساس میکردم دوست دارم بنویسم مینوشتم.
سپس یک روز دانستم دیگر هر راهی را امتحان کردهام و دیگر کافی بود. روح من بیمار شده بود. چیزی در درونم در حال مردن بود. هر روز احساس خفقان میکردم.
این زمانی بود که دانستم میخواهم فقط و فقط یک کار انجام بدهم:
نوشتن.
بنابراین خودم را وقف نوشتن کردم و قول دادم فقط زمانی دیگر ننویسم که مرده باشم. از آن لحظه به بعد، میدانستم هر کاری که لازم است انجام خواهم داد تا در نوشتن بهتر شوم.
ده سال دیگر طول کشید تا تعداد زیادی از مردم وبلاگم و کتابهایم را بخوانند.
فقط بیست سال طول کشید تا به موفقیت برسم.
شاید تعجب میکنید که چطور تعهد به نوشتن به پول ربط دارد؟ سؤال خوبی است.
هنگامیکه چیزی را پیدا میکنیم که صادقانه به آن اشتیاق داریم، واقعا عاشق آن هستیم و در نهایت با همه وجودمان به آن میچسبیم، همه چیز تغییر میکند.
در این حالت نوع جدیدی از انرژی را به جهان ساطع میکنیم. نوع جدیدی از افراد را به خودمان جذب میکنیم زیرا از جایگاه قدرت و اعتبار برخاستهایم. دیگران میتوانند آن را حس کنند. آنها این را در شما، در کلمات و اقدامات شما میبینند. انگار لامپی را گرفتهاید و آن را در قله کوه قرار دادهاید بهطوریکه درخشش آن را همه دنیا میبینند.
این شرایط هم وحشتناک است و هم فوقالعاده. این بدان معناست که ممکن است مخاطراتی را تجربه کنید، حتی شاید سقوط کنید. اما همانطور که همینگوی بزرگ میگفت:
تنها ارزش ما بهعنوان یک انسان، همان مخاطراتی هستند که تمایل داریم بپذیریم.
هنگامیکه آن مخاطرات را میپذیریم، با افرادی آشنا میشویم که شاید هرگز انتظار نداشتیم با آنها ملاقات کنیم. این همان جایی است که ثروتمندان و قدرتمندان دوباره به ذهنمان برمیگردند، همانطور که رابطه من با پول تغییر کرد.
کار من طوری است که همه نوع افرادی را با هر نوع شیوه زندگی و با هر میزان دارایی از سراسر جهان ملاقات کردهام. با نویسندهها، سرمایهگذاران خطرپذیر، هنرمندان، بیخانمانها، افراد بینهایت ثروتمند، قدرتمندان و افراد معمولی دیدار داشتهام. من به بزرگترین شهرهای جهان سفر کردهام، در خیابانهایشان ایستادهام و غروب خورشید را نظاره کردهام.
فهمیدم راه دومی هم برای رسیدن به پول وجود دارد که کاملا از اولی متفاوت است.
درحالیکه بدترین و موذیترین افراد ثروتمند مسیر خشونت و نفرت را انتخاب میکنند، گروهی دیگر از افراد بسیار خاص در مسیر نور گام برمیدارند. مسیر این افراد درست، پر از گشایش و فراوانی است. اینها افرادی هستند که جهان را بهعنوان بازی با مجموع صفر نمیبینند و دیگران را بازیچه نمیدانند.
و مثل بسیاری از افراد دیگر، این افراد هم نور مرا روی قله کوه دیدند و خواستند که با آن ارتباط برقرار کنند.
حالا مردم مرا چطور میبینند؟
چیزی که آنها درک میکنند، توانایی من در ایجاد ارزش برای دیگران است.
نوشتن، برقراری روابط، کارآفرینی، تدریس و بسیاری از جوانب دیگر زندگی، به چیزی بیشتر از خودمان ارتباط دارند.
درباره من، نوشتن فقط برای خودم نیست و فقط درباره چیزی که میخواهم بگویم نیست. این نوعی مشارکت بین من و شما بهعنوان خواننده است.
اگر من فقط درباره احساس خودم بنویسم، هیچکس آن را نخواهد خواند. اگر هم فقط چیزی را بنویسم که شما دوست دارید بخوانید، هیچ احترامی برای باورهای خودم قائل نیستم. پس نوشتنم چه فایدهای دارد؟ من برده صفحاتی هستم که نوشتهام و رابطه ما رابطهای انگلی خواهد بود.
یک رابطه واقعی بر پایه اعتماد ساخته میشود. اعتمادی که در طول زمان به دست میآید یا از بین میرود. این نوعی بدهبستان است. ما برای یکدیگر ارزش ایجاد میکنیم.
این امر درباره پول هم صدق میکند.
هنگامیکه یاد گرفتم چطور آزادانه خودم را وقف کارم کنم، افرادی را جذب کردم که خودشان هم همین کار را در زندگی انجام میدهند.
در دورانی که مینوشتم و پروژههای ارز دیجیتال را شروع کرده بودم، با خانمی آشنا شدم که فقط میتوانم بگویم فوقالعاده بود. او ما را برای تولدش به جنوب فرانسه دعوت کرد. در آنجا یک قصر ییلاقی بزرگ را اجاره کرد و دو آشپز مشهور را برای شام به خدمت گرفت. نمیتوانید تصور کنید چقدر باورنکردنی بود، همه چیز باشکوه و عالی طراحی شده بود.
شاید بگویید او هم میخواسته با این کارش، نمایشی پرزرقوبرق از ثروتش برای من که بهعنوان مسئول فناوری اطلاعات گمنامی در نیویورک کار میکردم راه بیندازد. اما اصلا اینطور نبود.
این بار کاملا متفاوت بود، زیرا این زن متفاوت بود. او به دیگران بیشتر از خودش اهمیت میداد. او یک بار بهمدت سه ساعت برای تعداد زیادی از افراد غذا درست کرد و باورتان نمیشود از خستگی تقریبا از حال رفت، این کار را فقط برای این انجام داد که میخواست همه از آن غذای عالی لذت ببرند.
این مهمانی هم از نوع کاملا متفاوتی بود، زیرا فقط برای خوردن و نوشیدن و رقصیدن نبود. چیزی که در این مهمانی مرا جذب کرد گفتوگوهای شگفتانگیزی بود که با افراد حاضر در آنجا داشتم، افرادی که همه به نور آن زن جذب شده بودند.
همه آنها کسبوکار خودشان را داشتند، کارهای خیریه در سراسر جهان انجام میدادند. اما نه از آن کارهای خیریه آخر هفتهای که همه انجام میدهند، بلکه کاری دائمی و متعهدانه که زمان میبرد. آنها به مردم مناطقی که با بلایای طبیعی، سیاسی و فقر شدید گرفتار بودند کمک میکردند.
همه آنها میخواستند جهان را تغییر دهند تا جای بهتری برای زندگی باشد.
آنها واقعا کار میکردند، نه اینکه فقط حرفش را بزنند یا آرزو کنند که کاش دنیا اینطور و آنطور شود.
پس میبینید که واقعا دو مسیر برای پول وجود دارد:
- مسیر خودخواهی.
- مسیر ایجاد ارزش برای دیگران.
فقط مسیر دوم است که ارزش دارد.
هنگامیکه افرادی از مسیر دوم را ملاقات میکنید، متوجه میشوید که آنها عمیقا به دیگران احترام میگذارند و میخواهند شما را هم به موفقیت برسانند نه اینکه فقط به خودشان فکر کنند.
اگر هرگز شخص ثروتمندی را که اینطور باشد نبینید، همیشه یک تصویر کلیشهای از آنها در ذهنتان خواهد بود که با ترس هدایت میشود.
اما تجربه مستقیم تنها معلم حقیقی در زندگی است.
تجربه من فقط یک طرف قضیه را نشان داد. اگر این همه آن چیزی است که تا به حال دیدهاید، بسیار سخت میتوانید ورای آن را ببینید.
من ادعا نمیکنم که هر کسی قدرت دارد خوب است، قلبش خیرخواه است و اشتیاق دارد جهان را به جای بهتری برای زندگی تبدیل کند. این ادعا سادهلوحانه است.
اما این هم اشتباه است که همه را با یک چوب برانید و بگویید هر کسی که قدرت دارد مانند انگلی است که فقرا را بهعنوان صبحانهاش میخورد. افراد خوب و بد همه جا هستند و ثروتمندان هم از این قاعده مستئنی نیستند.
اگر این امر را قبول نکنید، هرگز خودتان هم به پول نخواهید رسید. همیشه آن را بهعنوان چیزی کثیف و زننده خواهید دید، همانطور که من میدیدم. بهاینترتیب در هر مرحله بدون اینکه بدانید، در مسیر خودتان به پول کارشکنی خواهید کرد.
این نوع تفکر نه تنها به دیگران صدمه میزند، بلکه به شما و تواناییتان هم برای آنچه در زندگی میخواهید لطمه وارد میکند.
پول ما را به فرشته یا شیطان تبدیل نمیکند. پول یک کاتالیزگر است و بههمیندلیل فقط به همینی که هستیم شتاب خواهد بخشید.
اگر ما قبل از میلیونر شدن فرد بدی بودیم، واقعا بعید است که بعد از میلیونرشدن فرد بهتری شویم. اما مسیر دوم ثروت بسیار متفاوت است. راه درست کسب درآمد این است که چیزی را ایجاد کنیم که هر کسی میخواهد و به آن نیاز دارد. شما باید چیزی را ایجاد کنید که جامعه را هدایت کند. هنگامیکه این کار را انجام میدهید، راه را برای دیگران هم باز میکنید و در این روند مسلما ثروت بیشتری به دست خواهید آورد. در این فرایند هم شما سود میبرید و هم دیگران.
تعادل در همه چیز بهترین است.
نگرش ما نسبت به جهان، جهان را میسازد.
فکر نادرست، نتیجه نادرست به بار میآورد. اما اگر فکرتان درست کار کند، ثمره آن هم صحیح خواهد بود.
البته، شاید بهتر بود که من این افراد بینظیر را زودتر از اینها در زندگیام ملاقات میکردم، اما بخت با من یار نبود. هر چند اهمیتی ندارد. در بسیاری از موارد من هنوز آماده نبودم. یاد نگرفته بودم که ارزش خودم را ایجاد کنم و آزادانه ایدهها و زمانم را در اختیار دیگران قرار دهم. در هر صورت دیگر درباره آن زیاد فکر نمیکنم. هرگز نگویید دیر است. من حالا جایی هستم که باید میبودم. هر چیزی درست زمانی اتفاق میافتد که باید باشد. در حالحاضر من فقط خدا را شکر میکنم که این افراد را در این نقطه از زندگیام ملاقات کردم. این موضوع دیدگاه مرا نسبت به پول تغییر داد.
پول حالا بخشی از جریان عادی زندگی من است.
پول درآوردن به معنای چاپیدن کسی نیست. شما با کمک به دیگران و اینکه بتوانند خودشان را ثروتمند کنند پول درمیآورید. این هدف من برای هر یک از شماست. اگر بتوانم شما را یک مرحله به عقب برگردانم و کاری کنم که به شیوه درستی به پول نگاه کنید، همان چیزی را خواهید دانست که من فهمیدم.
اگر بدانید چطور باید از پول استفاده کنید با آن همسو شوید و در برابر آن مقاومت نکنید آسانتر پول در میآورید. شما بهشکل طبیعی برای دیگران ارزش ایجاد میکنید و در عوض چیزی درخواست نمیکنید. من بیشازحد پولدار نیستم و احتمالا هرگز نخواهم بود، اما دقیقا هر چیزی را که نیاز دارم درست همان موقع که به آن نیاز دارم به دست میآورم.
شما هم میتوانید. ثروت نسبی است. واقعا چقدر پول نیاز دارید تا آنطور که در رویایتان میبینید زندگی کنید؟ احتمالا خیلی بیشتر از آنچه درحالحاضر برایش تلاش میکنید میخواهید.
بیشتر مردم نیاز ندارند که میلیونها دلار برای انجام چیزی که دوست دارند داشته باشند. بدانید دقیقا به چه چیزی نیاز دارید و همان را درخواست کنید. هنگامیکه به جریان پول برسید، مجبور نخواهید بود که نگران آینده باشید زیرا از جایی که حتی درخواستش نکردهاید به سوی شما برخواهد گشت. شاید از همان منبع درآمدتان و شاید از منبعی دیگر، اما به دستتان خواهد رسید و این حتمی است.
پول انرژی است. هنگامیکه بدانید چطور باید با آن کار کنید، قدرتمندترین ابزار روی زمین است.
دو مسیر برای پول وجود دارد.
و من آنی را انتخاب کردم که کمتر کسی در آن پا میگذارد.
خیلی خوب بود