۵ مرحله شفاف اندیشیدن
من اخیرا از دوستان و طرفدارانم پرسیدم که دوست دارند در چه مورد بنویسم.
یک سوال بود که چندین بار پرسیده شده بود:
چطور میتوانم بهتر فکر کنم؟
اولش تعجب کردم. مشخص نیست که چطور باید فکر کنیم؟ بعد متوجه شدم، نه! مشخص نیست.
به ما آموخته نمیشود چطور فکر کنیم، فقط گفته میشود در چه مورد فکر کنیم.
اینها فرق بزرگی دارند.
همینکه متوجه این موضوع شوید، احتمالا سعی میکنید آن را تغییر دهید. اما چگونه؟ از کجا شروع باید شروع کنید؟ آیا اصلا امکان دارد که سریعتر فکر کنید، باهوشتر و انعطافپذیرتر شوید؟
امکان دارد ولی سخت است.
متاسفانه، به همهی ما آسیبهای زیادی وارد شده که جبران کردن آنها کار آسانی نیست. از همان روزی که جیغ زنان پا به این دنیا گذاشتیم، دنیا میخواست روح و ارادهی آزاد ما را نابود کند.
مدرسه به ما سوال پرسیدن و پرسوجو را یاد نمیدهد، فقط به ما یاد میدهد حفظ کنیم و برگردانیم.
جامعهی ما، والدین و رسانهها نمیخواهند ما ایدههای خودمان را پرورش دهیم. آنها ربات میخواهند، بیصدا و بردهطور. میخواهند به هر قیمتی که شده ایدئولوژیهای موجود را به هر قیمتی که شده به خورد ما بدهند.
در جوامع اقتدارگرا این موضوع کاملا واضح و روشن است. آنها بچههای کوچک را میگیرند و قبل از اینکه با مفاهیم کشور و سرزمین مادری آشنا شوند، به آنها رژه و سرودهای ملی میهنی یاد میدهند. آنها میخواهند هر چه زودتر به ذهنهای آنها نفوذ کنند و تا وقتی که هنوز انعطاف پذیر هستند افکار خودشان را به بچهها تزریق کنند.
در جوامع پیشرفته هم این اتفاق میافتد، البته کمی زیرکانهتر. به بچهها یاد میدهند که بزرگی و برتری خودشان را باور کنند و سعی نکنند هیچ چیز را زیر سوال ببرند.
بزرگی و دانایی مانند رنگ چشم منتقل نمیشود. از پدر پدربزرگهای ما در گذشته به ما ارث نرسیده است.
باید به دست بیاید.
هر نسلی باید جایگاه خودش را بازسازی کند.
به خاطر همین است که خیلی از بچههای مردان و زنان قدرتمند و باهوش در نهایت هیچ کاری نمیکنند. با وجود تمام مزیتهایی که دارند، ژن خوب، پول و حتی جرقههایی از هوش باز هم به هیچ کجا نمیرسند.
چرا؟
به خاطر اینکه آنها وارد کار نشدهاند که بزرگی را به دست بیاورند. فکر میکردند به آنها ارث میرسد.
هر شخصی باید خودش جایگاهش را در هر دورهای به دست بیاورد.
و میدانید چیست؟ بزرگترین مغزهای جامعه همیشه از سطوح متوسط جامعه بودهاند.
هیچکس به ادیسون یاد نداده بود حباب لامپ یا رادیو بسازد. پدر تسلا به او الکتریسیته یاد نداده بود. ریچارد دنیس یک تریدر لاک پشتی معروف، توانست از ۴۰۰ دلار ۲۰۰ میلیون دلار درآمد کسب کند، اما پدرش یک مرد پشت میز نشین بود و به او ترید کردن یاد نداده بود.
هر کدام از این افراد مسیری بدون وقفه به سمت موفقیت را طی کردند. آنها سعی کردند و شکست خوردند و وقتی که خرد شدن و همهچیز را از دست دادند، دوباره بلند شدند. هیچچیزی از قبل به آنها داده نشده بود. درست است که استعداد درونی داشتهاند و شاید هم کمی نیروی روحیه مخصوص به خودشان را، اما تلاش و زکاوت و قدرت تخیل خودشان بود که آنها را به یک شکوه ابدی رساند.
بزرگی و دانایی ترکیب عجیبی است از طبیعت و محیط.
اما شما نمیدانید آیا شما هدیهی طبیعت را دارید یا نه. شاید بعدا متوجه شوید. اما اوایل راه هیچکس واقعا نمیداند. فقط میدانند که با بقیه فرق دارند و چیزی فراتر از آنچه جامعه به آنها نشان میدهد میخواهند.
پس باید طوری عمل کنید که انگار برای بزرگی و دانایی ساخته شدهاید. البته منظورم این نیست که طوری راه بروید و به دیگران فخر بفروشید انگار پادشاه جهان هستید.
در عوض طوری باشید که به جهان نشان دهید که جدی هستید و میخواهید کارهای مهمی انجام دهید. یعنی برای عظمت واقعی باید به سخت کوشی متعهد باشید، با فروتنی و صبوری و دیدی شفاف.
اما رفتارهایی که افراد فوقالعاده باهوش را در طول تاریخ متمایز ساختهاند چه هستند؟ و چگونه به آنها رسیدهاند؟
بیاید با هم نگاهی به این رفتارها بیندازیم.
شماره ۱: خود اتکایی
وقتی که بچه بودم مادرم عاشق نقاشی بود. اما بعد از اینکه سالها برایم نقاشیهای زیادی کشید گفت دیگر این کار را نمیکند. گفت اگر نقاشیهای بیشتری میخواهم باید خودم شروع به کشیدن کنم.
من جیغ کشیدم و لگد زدم و عصبانی شدم اما مادرم کوتاه نیامد.
برایم مداد و کاغذ خرید و خواست که مشغول به کار شوم. اینگونه بود که یادم گرفتم کارهایم را خودم انجام دهم.
اولش خیلی خوب نبودم. هیچوقت خطها آنطور که میخواستم کنار هم قرار نمیگرفتند. اما در نهایت یاد گرفتم که خوب نقاشی بکشیم. وقتی به سن دبیرستان رسیدم میتوانستم تصمیم بگیرم کالج هنر بروم یا یک کالج معمولی.
مادرم به من نقاشی کردن یاد نداد.
چیزی که واقعا او به من یاد داد خود اتکایی بود.
او به من یاد نداد چگونه طرح بکشم. گاهی او راهنماییهایی هم میکرد اما بیشتر از هر چیز او مجبورم میکردم از طریق آزمون و خطا یاد بگیرم.
مساله مهم همین است: اگر میخواهید کسی به شما آموزش بدهد که شغلتان را عوض کنید یا در زندگی یک کار به شدت متفاوت انجام دهید، باید تا آخر عمرتان منتظر بمانید. خودتان مسئول آموزش دادن به خودتان هستید.
اگر رانندهی اتوبوس هستید، هیچکس به شما نقاشی یاد نخواهد داد. اگر کارتان بازاریابی است، هیچکس برایتان کلاس نقاشی طبیعیت برگزار نمیکند. اگر سروکارتان با تکنولوژی است، هیچکس در شرکتتان به شما آموزش نمیدهد که به یک آشپز درجه ۱ جهانی تبدیل شوید.
اما هیچ اشکالی ندارد. کافیست آستینها را بالا بزنید و خودتان به خودتان آموزش بدهید.
این تنها راه یادگیری است.
وقت بگذارید. چیزهای بیفایده مثل تلویزیون یا اینترنت گردی و خواندن اخبار اعصاب خرد کن را کنار بگذارید.
بی وقفه کتاب بخوانید. مطالعه کنید. تمرین کنید.
همه چیز به شما بستگی دارد. میخواهید چه تصمیمی بگیرید؟
بلند شوید و حرکت کنید.
به این میگویند خود اتکایی.
شماره ۲: یاد گرفتن را یاد بگیرید
خیلی عذر میخواهم که باید بگویم روش یادگیری شما در مدرسه کاملا بیمعنی بوده. حفظ کردن اطلاعات فقط وقتی به دردتان میخورد که بخواهید در مسابقهی اطلاعات عمومی شرکت کنید. اما واقعا اینکه مقدار زیادی اطلاعات بیفایده وارد مغزتان کنید و آنها را از بر بگویید شما را باهوشتر نمیکند.
یعنی دقیقا مانند یک ربات عمل میکنید. و این فقط به شما بستگی دارد که همه چیز را عوض کنید و یاد بگیرید که متفاوت فکر کنید.
اما یاد گرفتن واقعی به چه شکل است؟
یاد گرفتن دردسر دارد. آزمون و خطا کردن است. شکست خوردن و دوباره شکست خوردن و بعد آرام آرام کشف کردن.
یاد گرفتن یک سیستم سفت و سخت نیست که تمام مراحل آن کاملا از قبل مشخص شده باشد.
یکی از کتابهایی که این فرایند را بهتر از هر کتاب دیگری بیان میکند ۲۰ ساعت اولیه (The First ۲۰ Hours) نوشته جاش کافمن (Josh Kaufman) است.
کافمن شما را تشویق میکند که قانون ۱۰هزار ساعت را فراموش کنید.
مالکوم گلدول (Malcom Gladwell) در قانون ۱۰ هزار ساعت ادعا میکند شما فقط میتوانید در طول زندگیتان ده هزار ساعت از وقتتان را صرف یک یا دو چیز کنید.
پس بقیهی چیزهایی که میخواهید یاد بگیرید چه میشوند، مثلا اینکه چطور باید خانه بخرید، یا چطور کابینت بسازید، یا بهترین مکانها برای غذا خوردن در چین کجا هستند، یا چطور ترید در کریپتوکارنسی را یاد بگیرید، یا نقاشی بکشید؟
اگر میخواستید روی هر کدام از اینها ۱۰ هزار ساعت وقت بگذارید، روزها باید بیشتر از ۲۴ ساعت بودند.
در عوض سعی کنید در هر کاری خیلی سریع سررشته پیدا کنید. آموختن را مانند یک بازی در نظر بگیرید. با همه چیز بازی کنید. سریع شکست بخورید و چیزها را به قسمتهای کوچکتر تقسیم کنید.
خلاقیت و کشف کردن چیزهایی نیستند که بتوانید آنها را کنترل کنید. چیزهایی هستند که باید تسلیم آنها شوید، چون چیزهایی بزرگتر از شما هستند. فرایند سخت نگرفتن و اعتماد به نادانی کامل و نقصهای ما همین چیزهایی هستند که باید به آنها اعتماد کنید. درست است. شما باید اول از همه باید در رودخانه نادانی خود شنا کنید تا ببینید آیا میتواند شما را به سرزمینهای متخصصان و سرزمین موعود ببرد یا نه.
شاید با خودتان فکر کردهاید که میخوام یک سری مرحلهی دقیق و یک راهنما برای رسیدن به اعماق پنهان حقیقت به شما بدهم؟ شاید هم یک سری نکات مهم و یک سری سوال مهم؟
خیر.
اصلا به این صورت فایدهای نخواهد داشت.
البته من اساسا اول از همه یک سوال را ذهنی از خودم میپرسم و بعد شروع میکنم به مطالعه. یک دیالوگ با خودم دارم. یک از متدهای سقراط است که برای خودم انجام میدهم.
- آیا منطقی هست؟
- از کجا میدانم؟
- آیا میتوانم اثباتش کنم؟
- چگونه؟
- چرا به این صورت است؟
- چطور میتواند متفاوت باشد؟
- چطور میتوانم این کار را بهتر انجام دهم؟
- آيا میتواند بدتر هم بشود؟
بعد سعی میکنم تمام اطلاعاتی که میتوانم پیدا کنم را قورت بدهم. هر چه کتاب میتوانم در مورد آن موضوع میخرم یا قرض میگیرم. به طور مداوم و گسترده مطالعه میکنم، معمولا ۲ تا ۳ ساعت در روز.
چارلی معاون رئیس برکشایر هاتوی میگوید:
در تمام طول عمرم، هیچ فرد دانایی در یک حوزهی خاص را ندیدهام که به طور مدام در حال مطالعه نباشد، اصلا، حتی یک نفر.
یادگیری یعنی اکتشاف. به خودتان آزادی کشف کردن بدهید، آزادی خراب کردن و دوباره از نو شروع کردن.
اگر توقع دارد بتوانید یک روزه در کاری استاد شوید خودتان را گول میزنید.
شماره ۳: دست از باورهای جادویی بردارید
آیا تا به حال برای یک سمینار انگیزشی یا یک تکنیک برای آموزش یک روزه چیزی پول خرج کردهاید؟
آیا واقعا مفید بوده است؟
شرط میبندم وقتی میروید و آقای انگیزه دهنده را بالای سن میبینید، چند روز یا چند هفته حسابی انگیزه دارید و پر انرژی هستید. اما بعدش چه؟ بعدش تمام میشود، درست است؟ کمکم برمیگردید دقیقا همانجایی که شروع کرده بودید، همان آدم تنبلی که بودید.
یا شاید هم درمورد تکنیکهای فوقالعاده فروش بخوانید، بعد تصمیم بگیرید در یک دورهی ۶ هفتهای شرکت کنید و به آن متعهد هم بمانید. اما روشهای شما برای فروش هیچوقت به خاطر چیزهایی که در این دوره یاد گرفتید تغییر نکردند، کردند؟
کسی که قصد دارد به شما انگیزه بفروشد، مانند این است که بخواهد به شما مهرهی مار بفروشد.
متاسفم، اما واقعا همینطور است، حتی اگر نیت خوبی داشته باشند. یعنی از روی عمد این کار را نمیکنند و واقعا فکر میکنند که دارند کمک میکنند.
اما به هر حال هیچ کمکی نمیکنند.
شما نمیتوانید از شخص دیگری انگیزه قرض بگیرید. مهم نیست که چه تعداد کتاب میخوانید، انگیزهتان بیشتر نمیشود.
انگیزه از درون شما میتراود. از خود شما زاده میشود نه هیچکس دیگر.
هیچکس نمیتواند آن را به شما اهدا کن. هیچوقت. تحت هیچ شرایطی. نه حتی من.
چیزهای انگیزهبخش بیمعنی را فراموش کنید. خودتان به خودتان انگیزه بدهید.
شما با «فکر کردن» به پول پولدار نمیشوید. اینکه هر روز قبل از صبحانه به یک ماشین سریع فکر کنید ماشین فرار گیرتان نمیآید.
هرچه زودتر خودتان را از دست سخنرانان انگیزشی و افکار جادویی خلاص کنید، زودتر میتوانید چیزهای کودکانه را برای همیشه کنار بگذارید و شروع میکنید به تلاش کردن برای ایجاد تغییر.
اما چطور میتوانیم وابستگیمان به اعتقادات جادویی را از بین ببریم؟
شماره ۴: تفکر انتقادی
تفکر انتقادی چیست؟
تفکر انتقادی دسته کم گرفته شدهترین و نادیده گرفته شدهترین مهارتی است که در دنیا وجود دارد.
بنیاد تفکر انتقادی آن را به این صورت تعریف میکند:
تفکر انتقادی یک فرایند فکر منظم است که به طور فعال و ماهرانه مفهوم سازی، اجرا، تحلیل، ترکیب میکند و یا اطلاعاتی که از طریق مشاهده، تجربه، تفکر، استدلال یا پرسش از دیگران جمعآوری یا خلق شدهاند را به عنوان یک راهنما برای اعتقادات و اعمال به کار میگیرد.
بله؟ هرکسی که این جمله را نوشته است احتمالا زمان زیادی صرف کرده تا تعداد زیادی کلمهی قلنبه سلنبه را در یک جمله به زور جا دهد. خواندن و فهمیدن این جمله دشوار است. خیلی پیچیده است. بیش از حد پیچیده است.
به اولین تجربه در تفکر انتقادی خوش آمدید.
وقتش است که تعاریف را زیر سوال ببرید. فراموش کنید که این تعریف را بنیاد تفکر انتقادی بیان کرده است. اینکه اطلاعات از کجا میآیند به اندازهی که فکر میکنید اهمیت ندارد. مهم نیست که یک سخنگوی یک گروه معتبر آن را بیان کرده یا یک بیخانمان محلهی شما. هر ذره از اطلاعات باید فقط به خاطر شایستگی خودش وجود داشته باشد نه گویندهی خبر.
پس بیایید یک تعریف سادهتر از یک لغتنامه را مرور کنیم.
تفکر انتقادی یک تحلیل بیطرفانه است و ارزیابی یک مساله برای اینکه درمورد آن ایدهای شکل بگیرد.
خیلی بهتر شد. ساده و مختصر.
اما فکر میکنم باز هم میتواند سادهتر شود. تیغ اوکام بر همهچیز در دنیا حکمرانی میکند. سادهترین توضیح معمولا بهترین توضیح است.
شاید بهترین تعریف برای تفکر انتقادی یک شعار از سریال قدیمی پروندههای ایکس باشد:
«سوال کردن یعنی همه چیز»
هیچچیز را به عنوان حقیقت مطلق نپذیرید.
اگر به شما یاد دادهاند که چیزی درست است از خودتان بپرسید چرا؟ از کجا میدانی؟ چطور میتوانی آن را برای خودت اثبات کنی؟ آیا فقط به خاطر این درست است که در یک کتاب نوشته شده بود یا برای اینکه کسی که دوستش دارید آن را گفته بود؟ نه. خودتان باید حقیقت را برای خودتان کشف کنید.
اما حقیقت چیست؟
حقیقت چیزی است که نمیتواند از چیزی که هست سادهتر شود.
وقتی که شما در هرچیزی تا کوچکترین اجزای تشکیل دهندهاش تجزیه میکنید، واقعیت را پیدا میکنید.
و چیزی که کشف خواهید کرد این هست که هیچ رمز و رازی در زندگی وجود ندارد. هرچیزی که لازم دارید دقیقا جلوی چشمتان قرار دارد. اگر فقط بتوانید کاری کنید مغزتان دست از نشخوار چیزهای بیمعنی دست بردارد و چیزی که دقیقا جلوی چشمتان قرار دارد را ببینید، آن وقت است که به یک جاهایی میرسید.
شماره ۵: خودتان را جای شخص دیگری بگذارید
حتما شما هم آدمهایی را دیدهاید که همیشه فکر میکند که حق با آنهاست و بقیه اشتباه میکنند؟
من هم اینطور بودم. البته وقتی جوانتر بودم.
احمق بودم.
اگر افرادی را دیدید که فکر میکنند همه چیز را میدانند و بدتر اینکه چنین چیزی را با عصبانیت و اعتماد به نفس میگویند، تا جایی که میتوانید از آنها فاصله بگیرید. با سرعت هر چه تمامتر فرار کنید. به شما قول میدهم که آنها دیوانه هستند. واقعا دیوانه هستند. بدتر اینکه خودشان نمیدانند دیوانه هستند. آنها با تمام وجود اطمینان دارند که درست میگویند، حتی اگر چیزی که به آن اعتقاد دارند بیمعنی باشد.
امکان ندارد کسی بتواند از چیزی ۱۰۰ درصد مطمئن باشد.
آدمهای باهوش میدانند که چقدر کم میدانند. آنها از تغییر استقبال میکنند. آنها ثابت و صلب نیستند، بلکه اگر اطلاعات جدید به دستشان رسید حاضرند خودشان را با آن وفق دهند.
وقتی زندگی به آنها نشان میدهد که اشتباه کردهاند، میپذیرند و تغییر میکنند.
هر چه زودتر متوجه شوید که چقدر کم میدانید بهتر است. توماس ادیسون میگوید:
ما از هر چیزی یک میلیونیم یک درصد آن را هم نمیدانیم.
ما موجودات بینهایت کوچکی هستیم که ظرفیت محدودی داریم. دنیا بسیار وسیع است و به طور مداوم در حال تغییر. به هیچ وجه امکان ندارد بتوانیم تمام اطلاعاتی که لحظه به لحظه به ما میرسد را پردازش کنیم و با قطعیت به واقعیت دست پیدا کنیم. ما چنین قدرت پردازشی نداریم.
اگر تمام دانش جهان را مانند یک کره عظیم در نظر بگیرید. هر کدام از ما چیزی جز یک نقطهی کوچک روی آن کره نیستیم. از آن نقطهی کوچکی که ما قرار دارید، به هیچ عنوان نمیتوانیم توقع داشته باشیم که بتوانیم تمام کره را ببینیم.
احمقهای دنیا فکر میکنند دیدگاههای میکروسکوپی آنها تمام کره است.
عاقلترین آدمها میدانند که به طرز ناامیدکنندهای به آن نقطه کوچک محدود هستند.
به همین خاطر هم تمام سعیشان را میکنند تا خودشان را جای آدمهای دیگر قرار دهند. آنها سعی میکنند وارد ذهن دیگران شوند تا بتوانند از نقطهی کوچک آنها هم به واقعیت نگاه کنند.
آدمهایی که با شما موافق نیستند را پیدا کنید. با آنها صحبت کنید. گوش بدهید. نقطهنظرهای مخالفتان را پیدا کنید و همهی آنها را بخوانید.
هیچکس روی زمین نمیتواند حتی امیدوار باشد که چیزی نزدیک به آنچه دنیای اطرافمان واقعا هست را درک کند.
اما اگر بیوقفه سعی کنیم دنیا را از نقطه نظر دیگران ببینیم، حداقل میتوانیم یک دید کلی از چیزها به دست بیاوریم. ممکن است دقیق نباشد، فقط یک تقریب، یک شکل کلی از کره، یا یک سایه از واقعیت باشد، اما قطعا بهتر است که تمام عمرتان یک نقطه بنشینید و فکر کنید دارید تمام دنیا را میبینید.
برای دیدن تمام دنیا باید بیرون بروید و دنیا را ببینید.
ذهن کوچکتان را پشت سر بگذارید و سعی کنید ذهن بزرگتری برای خودتان دستوپا کنید.
اولین قدم به سوی دنیای بزرگتر
هر چه بیشتر فکر میکنم بیشتر میفهمم که فکر کردن چقدر سخت است. حتی از خوب انجام دادن کارها هم سختتر است.
ما هر روز با حجم دیوانهواری از پیغامها مواجه میشویم. ما توسط افراد با اعتمادبهنفسی احاطه شدهایم که هیچ چیز نمیدانند اما با افتحار جار میزنند که همهچیز را میدانند.
هر چه بیشتر تفکر انتقادی یاد بگیرید بیشتر متوجه میشوید چقدر آدمهای احمق همه جا وجود دارند. پادشاهان و ملکههای دنیا، سیاستمدارها و صاحبان صنایع معمولا چیزی نیستند جز احمقهای خوش شانس و بیرحم. آنها نمیتوانند دایرهی تفکرشان از وسعت یک کیسهی پلاستیکی خارج کنند.
هر چه بیشتر یاد میگیریم بیشتر متوجه میشویم که در دنیای کودکان زندگی میکنیم، دنیای آدمهایی که از ۱۳ سالگی به بعد چیزی یاد نگرفتهاند و تمام عمرشان در همان نقطه گیر افتادهاند.
شما از آن دسته افراد نباشید.
وقتی به نقطهای برسید که بدانید هیچچیز نمیدانید، یک برتری بزرگ در این دنیا به دست آوردهاید.
به شما یک سری قانون ثابت داده بودند که با همانها زندگی کنید، یک سری اعتقادات ثابت. به شما یک قفس داده بودند.
اما در قفس هیچوقت قفل نبوده. وقتی این را بفهمید، میتوانید آن را باز کنید و قدم به جهانی روشنتر بگذارید.
آیا میخواهید یک شرکت فوقالعاده تاسیس کنید یا پرفروشترین رمان بعدی را بنویسید یا در بازار یک میلیون دلار پول به دست آورید؟
شما همیشه قدرت انجام این کارها را دارید. همیشه در دست شما قرار داشته است.
اما حالا میدانید که در دستتان است.
وقتش است که دست به کار شوید.
سلام واقعا عالی بود. عالی به معنای واقعیش. بهره مند شدیم.ممنون از شما خانم ناصری عزبز